ادیپ در والهالا به روایت دماغ قرمزا:
تراژدی آنجاست، اما سرش شلوغ است.
مشغول درآوردن سکه ای از پشت گوش یک غریبه.
مشغول بلعیدن شمشیر.
یوتن هایم مثل یک ایستگاه قطار است که هیچ قطاری در آن نمیایستد.
سرنوشت مثل کلاهی است که مدام از سرت میافتد.
همهچیز کمی کج است، مثل یک صندلی که چهار پایش را دارد، اما هنوز لق میزند.
همهچیز دقیقاً همان چیزی است که نباید باشد. و شاید همیشه همین بوده.