مردی ته یک چاه از خواب بیدار میشود و یادش نمیآید که چگونه در آنجا گرفتار شده. از سرما به خود می لرزد، اطرافش را آب گرفته است. سعی میکند با دستانش خود را از دیوار چاه بالا بکشد، اما بینتیجه است. با گذشت زمان و تاریکی هوا، اضطرابش زیاد می شود. ناگهان شمایلی از دور روی دهانه چاه خم میشود...