صدای باز شدن پنجره ای که معلوم بود خیلی وقته روغن کاریش نکردن نگاهم رو برد پیش خودش.یه دختر بچه که عروسکش رو زده بود زیر بغلش و داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. بارون که میخورد به صورتش دلش میخواست از خوشحالی پرواز کنه، از لا به لای قطره های بارون چشمم افتاد به چشماش... چشمای سورمه ایش...