در زندگی لحظاتی وجود دارد که عزیزند. که میخواهی هیچوقت تمام نشوند. اما خوشیها هم مثل ناخوشیها ابدی نیستند. میگذرند. بعد دلت را به خاطرات، خوش خواهی کرد. اما یک روز چشمانت را باز میکنی و میبینی خاطراتت یکی یکی دارند محو میشوند، تار میشوند…
یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشت کناری همینطور پف کرده مانده. جای هیچ سری رویش نبود. حالا میدانستم خیلی وقت است کسی سر رویش نمیگذارد اما آن روز صبح بیشتر از هر روز دلم برایش تنگ شده بود. هی بالشت را نگاه میکردم، هی قلبم پاره میشد. هی بالشت را نگاه میکردم، هی قلبم پاره پاره میشد. نشسته بودم وسط ملافههای سفید، پایم را جمع کرده بودم توی دلم. زل زده بودم به بالشت و چهرهاش را به یاد نمیآوردم. هی چشمانم را فشار میدادم. هی مغزم را زیر و رو میکردم. هی چنگ میانداختم لای موها و سرم را روی زانوهام فشار میدادم. نمیشد، نشد. چشمانش را از یاد برده بودم.