تمام خواسته ی من از جهان دور و برم اینه که ای کاش زمان نبود!
یا حداقل اینجوری نبود. کاش میشد برگشت، مثل یه سری از بازی های کامپیوتری. میرفتی توی یه خونه ای از زندگیت رو تا اون نقطه ذخیره میکردی و میرفتی دنبال زندگی کردن یا بهتر بگم اشتباه کردن. تا اینکه راه درست رو پیدا کنی. هر وقت هم که اشتباه کردی برمیگشتی و از جایی که ذخیره کرده بودی ادامه میدادی. میشد خیلی چیزا رو جابجا کرد.
میشد خیلی کارا رو نکرد. میشد خیلی حرفارو نزد. یه وقتایی نیومد، یه روزایی نخوابید، یه ساعتایی زودتر بیدار شد، یه لحظه هایی طلوع خورشید و دید یه ثانیه هایی بیشتر خندید، کم تر بغض کرد. آروم تر حرف زد، بیشتر زندگی کرد، حالم از زمان بهم میخوره، از این چند دقیقه متنفرم.