شبیه قافله، آمد، دل و دین را به یغما برد
صدا را، گیسوان را، هرچه بودم را، تماشا برد
به جای عشق، چشمانش پر از آمار و آیندهست
نه فهمیدم کجا ماندم، نه فهمید او که جان را برد
برای دیدنش، آواز بودم، زخمهای خاموش
شکستم زیر لب، او رد شد و نامم صدا را برد
نشستم مثل شهری سوخته در انتهای جنگ
زدم گیسو، نپرسید آن غریبه تاجِ ما را برد
نه این ترکِ غنیمتجوی، جز فتحی نمیفهمد
من از خود باختم، او تاج را از من چه زیبا برد
مانده ام درس وفا را زِ که آموخته ای
که چنین بی دل و بی رحم و جفاکار شدی