نقد و تحلیلی بر نمایش «من، او، آن»
نوشتهی امیررضا محمودزاده ثاقب
هشدار: خطر لو رفتن داستان وجود دارد. بهتر است ابتدا نمایش را تماشا کنید
... دیدن ادامه ››
و سپس متن را بخوانید.
نمایش «من، او، آن» نمایشی چندلایه است که از همان ابتدا پرقدرت ظاهر میشود و ریتم کار به قدری تند است که مخاطب را میخکوب کند و مانع از حوصله سر رفتن او شود. البته، به موقع خود، نمایش ریتمش را تنظیم میکند تا داستان آرامتر پیش برود. اما این که کارگردان توانست این حجم بالا از داستان را با شاتهای سریع همگام با افکتهای صوتی به نمایش بگذارد، برایم ستودنی بود. پرفورمنسها نیز از نظر من کیفیت بسیار مطلوبی داشتند.
۱) از منظر روانکاوی، میتوان سعید را ایگو (من یا خود)، شمیم را سوپرایگو (او یا فراخود)، و شکیبا را اید (آن یا نهاد) دانست. رنگ سفید لباس شمیم تداعیکنندهی پاکی وجدان است و رنگ سیاه لباس شکیبا توأم با کمربند سرخ و رژ لب سرخ او، تداعیکنندهی شیطان سوختهشده با آتش دوزخ است. سعید در وسط قرار دارد و شمیم در سمت راست (فرشتهی سمت راست که خوبیها را مینویسد) و شکیبا در سمت چپ (فرشتهی سمت چپ که بدیها را مینویسد). از منظر اسلامی، میتوان ایگو و سوپرایگو و اید را معادل نفس مطمئنه، نفس لوّامه و نفس امّاره دانست.
شکیبا که به حیوانات آزار میرساند، به مهاجرین توهین میکند، آدمکشی میکند، بیهمدلی نسبت به دیگران است و همه را به مثابهی وسیله میبیند و نه هدف، همان اید در روانکاوی فروید است؛ شکیبا تجلی غریزهی خالص، غیراخلاقی بودن، لذتجویی و مخرب بودن است. رفتارهای سادیستیک و فاقد همدلی او که از سنین پایین آغاز میشوند، نشاندهندهی اختلال سلوک (Conduct disorder) هستند که در سنین بالاتر به اختلال شخصیت ضد اجتماعی (Antisocial personality disorder) امتداد مییابد.
شمیم (اقلاً در بخش اول نمایش) تجلی سوپرایگو است؛ او قطبنمای اخلاقی انسان است و انسان را با نورمهای اجتماعی همسو میسازد. جامعهی غمزده و آلوده، شمیم را به خاطر خندهی کودکانهاش که نماد پاکی است، مجازات میکند. شمیم شهیدوار میمیرد و قربانی میشود. شاید بتوان این مجازات برای شادی و خنده، بالأخص برای یک کاراکتر زن را با خوانشی فمینیستی نیز تحلیل کرد و گفت که با جامعهای طرف هستیم که در آن شادی زنان سرکوب شده و به ماتم باید تبدیل شود؛ چرا که خنده برای زن، زشت و شرمآور تلقی میشود.
شمیم در پی جنگ و اصابت موشک دشمن، دست خود را از دست میدهد و به جای آن که از سوی جامعه مورد کمک واقع شود، به حاشیه رانده شده، مورد تمسخر واقع شده و طرد میشود، حتی از جانب همسرش.
نکتهی جالب آنجاست که شمیم دست راستش سالم است و دست چپش را از دست میدهد؛ شاید این نکته نیز اشاره به این دارد که شمیم ذاتاً بخش چپ (نماد ناپاکی) در خود ندارد و سراسر پاک (راست) است.
در هر مرحله از زندگیش، علیرغم مهربانی و پاکی او (هرچند او همسرش را در بخش دوم پس از فلشبک، شکیباگونه ترک میکند) جامعه مجازاتش میکند؛ در کودکی به خاطر خندههای غیرقابل کنترلش تنبیه میشود. در جوانی به خاطر نقاش بودنش دستش را از دست میدهد. به عنوان یک همسر مورد خیانت واقع میشود. نهایتاً زمانی که به عنوان یک زن در جستجوی یک زندگی برای خودش و مستقل از همسرش است، مورد تجاوز واقع میشود.
او علیرغم فقدانها و غمش، پاک میماند و با دست دیگرش نقاشی میکند (مکانیسم دفاعی والایش) و رو به رفتارهای مخرب نمیآورد.
نهایتاً سرطان او به آرامی او را میکشد؛ سرطانی که به نظر نمادی است از دردهای انباشتهشده بر وجود این انسان در تمام زندگیش.
سعید تجلی ایگو است؛ او میان دو نیروی شمیم (نیروهای غریزی) و شکیبا (ایدهآلگرایی اخلاقی) گیر افتاده است و نمایندهی وضع انسان در زندگی در برابر دوراهیهاست که نهایتاً او را به سمت افسردگی، اعتیاد، فقر و یا الکلیسم میکشانند.
شانس دوبارهای که به سعید داده میشود، یادآور مفهوم یونگی تولد مجدد قهرمان است. زندگی سعید پر از تراژدی بیرونی است (مرگ پدر، جنگ، اعتیاد)، اما نبرد درونی تعارض میان سایه (شکیبا) و انیما (شمیم) در اوست. زمانی که او سایه را انتخاب میکند و به انیما خیانت میکند، بهایش را میپردازد و دچار پشیمانی، اعتیاد و خلأ معنوی میشود.
اما چرا وقتی سعید راه به ظاهر درست (شمیم) را انتخاب میکند، باز هم زندگی مجازاتش میکند؟
سعید باید در حقیقت راه تفرّد (Individuation) را از طریق یکپارچگی با سایه و انیما به دست میآورد؛ در حالی که او در زندگی نخست انیما را بالکل دور انداخت و در زندگی دوم، سایه را بالکل دور انداخت. شاید هم این درست انگاشتن سنتز هگلی میان سایه و انیما، همانطور که کییرکگارد میگوید، نادرست و نابخردانه باشد و ره به جایی نبرد.
«سیستم» در نمایش نماد جبر جهان است؛ به آدم شانس مجدد میدهد، اما انسان را مجدداً پشیمان و غمگین میکند.
۲) نمایش از منظر جامعهشناسی، سیاسی و فرهنگی هم حرفهایی برای گفتن داشت.
شمیم بابت خندیدن مجازات میشود. خنده شوریدن است و غم اطاعت و سرسپردگی است. جامعه از انسان طلب همرنگ جماعت شدن میکند.
شمیم کشورش را در پی این آرزو ترک میکند که هنر و استعدادش بهتر شناخته شود، اما مورد تجاوز واقع شدن در خارج از کشور، نشان میدهد که شاید نباید خامباورانه به وجود بهشتی فراتر از مرزهای وطن اعتماد کرد.
طی نمایش نشان داده نمیشود که ریشههای اختلال سلوک و ضداجتماعی بودن شکیبا در چیست، اما شاید بتوان خوانشی فمینیستی داشت و گفت او محصول جامعهی پدرسالارانه است و به همین دلیل خشم خود را با شکار مردن و خالی کردن جیبشان تخلیه میکند و از سویی با نابود شدن توسط مردی در پایان، مجدداً نقش قربانی میگیرد. جامعهای که با زنان غریبگی میکند، آنها را توأمان تبدیل به عاملین و قربانیان خشونت میکند.
۳) از منظر دینشناختی، سیستم و صدایی که دستورات سیستم را میداد و او را نمیبینیم، شاید نماد خدا باشند؛ خدایی او را نمیبینیم و گاه به نظر میرسد که به نظر بیتفاوت به رنج آدمی است؛ هرچند در پایان نمایش چند مرتبه گفته میشود که سیستم هوای شما را دارد و هرجا لازم باشد، گامهای اصلاحی در زندگیتان لحاظ میکند (مثل شانس مجددی که به سعید داده شد).
از منظر ابزوردیسم، میتوان سعید را به مثابهی سیزیف دید که هر روز سنگی را به بالای کوتاه میغلتاند و بالا میبرد، اما در پایان شب (پایان عمر) همهی زحماتش به باد رفته و مجبور است فردا (شانس مجدد) از نوع تلاش کند. در واقع سعید (سیزیف) با قهقههی خدایان بیتفاوت به رنجش روبهروست. او هر روز محکوم به تلاش است، نه برای سعادت، که برای رنج کشیدن، اما هر روز به طریقی متفاوت.
۴) طی نمایش از رنگهای مختلف نور استفاده شد که نتوانستم به آنها به خوبی دقت کنم و شاید نیاز باشد برای تفسیر آن، مجدداً نمایش را تماشا کنم.
۵) در نمایش از ابزارهای ادبی نظیر فراداستان، شکستن دیوار چهارم و غیره استفاده شده بود که در جای خود مناسب بودند.
زمانی که دانشمند اشاره به آزمایشگاه بودن نمایش میکرد، در حقیقت به طور ضمنی اشاره به دترمینیستیک (جبرگرایانه) بودن زندگی انسان اشاره داشت که عروسک خیمهشببازی دانشمند (نماد خدا) است.
عنوان نمایشنامه «من، او، آن» با استفاده از ضمایر، از اشخاص شخصیتزدایی میکند و نشاندهندهی جهانشمول بودن و همزمانی و همهمکانی بودن آنچه در نمایش میگذرد دارد.
استفاده از الگوی تابستان-پاییز-زمستان که در بسیاری از داستانهای دیگر نظیر مرثیهای بر یک رویای دارن آرونوفسکی نیز وجود داشت (که شاهد همزمانی پخش قطعهای صوتی از این فیلم با بخش زمستان داستان زندگی سعید)، یکی دیگر از تکنیکهای روایی داستان بود.
۶) از منظر فلسفهی نیچه، شانس دوبارهی سعید برای دوباره زیستن زندگی خود و نیز، پایان نمایش با جملهی «به آزمایشگاه من خوش اومدید» توسط دانشمند که در آغاز نمایش نیز گفته شده بود، نمایانگر یک حلقهی بسته دارد که تداعیکنندهی مفهوم بازگشت جاویدان از نیچه است؛ این که آیا سعید میتواند زندگیش را دوباره زیست کند و به آن اینبار بله بگوید؟ خیر؛ او در تبدیل شدن به ابرانسان ناکام میماند.
رنج کشیدن سعید و شمیم و شکیبا در داستان، شاید نمایشی از مرگ خدا باشد. سعید پس از شانس دوباره، درمییابد که خوب بودن لزوماً با دریافت پاداش همراه نیست؛ لذا سیستمهای ارزش پیشین کهنه شدهاند و باید خدا و ارزشها را از نو ساخت و نوآفرینی کرد.
۷) از منظر فلسفهی فوکو، میتوان مفاهیم زیستقدرت و زیستسیاست را در نمایش مشاهده کرد. دانشمند که نمایندهی سیستم است، با جانبخشی به جنینهای مرده و زنده کردنشان، تعیین نحوهی زندگی کردنشان، رنج کشیدنشان و شانس زندگی مجدد دادن به آنها، نمادی از زیستقدرت (bipower) است. از منظر فوکو، جنگ، دولت، هنر و روانپزشکی ابزارهای کنترل بدنها و زندگیها هستند.
با این حال، به این مورد که نمایش الکتروشوکتراپی را برخلاف حقیقت مانند یک شکنجه نشان داد، نقد دارم. چنین تصاویری از روانپزشکی به جای نقد سازندهی آن، صرفاً باعث ارائهی چهرهای ترسناک و دروغین از آن میشود که با واقعیت کنونی روانپزشکی مغایر است.
امیدوارم حق مطلب ادا شده باشد.
امتیاز من به نمایش: ۵ از ۵
با تشکر از تیم کارخونه تئاتر بابت این نمایش عالی.